می نشینم کنج اتاقم و سرم را میگیرم بین زانوها که عجب.
با خودم فکر می کنم که کدام سربازی را دیده اید که برای فتح قلب سپاه دشمن رجز بخواند و نتواند یک خار از پای همسنگرش بیرون بکشد.؟
چشمانم را می بندم و بار دیگر مطمئن می شوم که هرچه هست از کم بودن من است. وگرنه مگر می شود نسیم بهشتی به کسی بخورد و تغییر نکند.؟
دلم برای نزدیکانم می سوزد و همچنان از کوچکی های خودم به خدا شوایت می برم که انت اکرم من ان تضیع من ربیته.
درباره این سایت